جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

x بستـــن

علم کلام، مبانی تولید علوم انسانی اسلامی است

علم کلام، مبانی تولید علوم انسانی اسلامی است

گفت‌وگوی دکتر رضا برنجکار با شماره 19 فصلنامه صدرا


همانطور که مستحضرید جریان‌های متعددی در زمینه ظرفیت فلسفه اسلامی برای تأمین مبانی علوم انسانی اسلامی وجود دارد؛ از جریان‌هایی که تکلیف زیادی را متوجه بحث فلسفه می‌کنند و بار زیادی بر دوش آن می‌گذارند، تا جریان‌هایی که قاعدتاً یک نگاه انتقادی به وزن‌دهی زیاد به فلسفه بما هو فلسفه دارند و معتقدند ما باید استفاده بیشتری از معارف دینی ببریم و فلسفه جایگاه نازل‌تری دارد. به نظر حضرتعالی، جایگاه فلسفه در نظام معارف بشری چیست؟ و جایگاهی که امروز به فلسفه می‌دهند چقدر درست یا غلط است؟

در خصوص سؤال شما که از جایگاه فلسفه در نظام معارف بشری پرسیدید، باید دو مطلب روشن شود تا معلوم شود دنبال چه هدفی هستیم؟

مطلب اول این است که منظور از معارف بشری چیست؟ آیا منظور، معارفی است که هیچ کاری با دین ندارند، یا اینکه با مجموعه علوم بشری سرو کار داریم که دینی هم هستند و پسوند اسلامی دارند؟ به این معنا که هماهنگ و مطابق با دین هستند و یا منشأ آنها دینی است و یا هر تعریفی که برای اسلامی بودن علوم داریم. اگر به دنبال معارف بشری به معنای اول هستیم، چرا از علوم انسانی اسلامی صحبت می‌کنیم؟ به عبارت دیگر باید بدانیم که جایگاه فلسفه در معارف بشری یک چیز است و جایگاه فلسفه در معارف الهی چیز دیگری است.

مطلب دوم آن است که منظور از فلسفه چیست؟ در یونان باستان علوم به معنای واقعی کلمه، علوم بشری بود و هیچ دینی، حتی یهودیت و ادیان بنی‌اسرائیل در یونان حضور نداشت. بنابراین، می‌توان معارف موجود در آن زمان که اوج آن در قرن چهارم قبل از میلاد و در زمان افلاطون و ارسطو بوده را معارف بشری دانست. اتفاقاً در آن زمان، فلسفه به معنای همین معارف بشری بود. فلسفه در اصطلاح ارسطو، یعنی علوم بشری حقیقی؛ و علوم اعتباری مثل صرف و نحو را شامل نمی‌شود. لذا ارسطو فلسفه را به فلسفه نظری، عملی و تولیدی تقسیم می‌کند؛ یعنی فلسفه حتی تکنولوژی و علومی مثل اخلاق و سیاست را هم شامل می‌شود. بنابراین، فلسفه معنای خیلی عامی دارد و تقریباً مساوی با معارف بشری با قید حقیقی است.

اگر فلسفه را به معنای خاص بگیریم نیز تعابیر و تفسیرهای مختلفی دارد. گاهی فلسفه را دانش نظری می‌نامند که در اصطلاح ارسطو، شامل ریاضیات و طبیعیات هم می‌شود، در حالی‌که این منظور ما نیست. اگر فلسفه را به معنای فلسفه اولی و الهیات هم بگیریم باز ارسطو چهار گونه درباره الهیات و فلسفه اولی سخن گفته است. البته می‌توان این چهار بیان را به دو بیان بازگرداند. یکی اینکه فلسفه به امور عامه، یعنی موجود بما هو موجود می‌پردازد و یکی هم بحث از جوهر و جواهر مجرد و عقول است که ارسطو از آنها به خدا تعبیر می‌کند. البته بعداً در فلسفه اسلامی گفتند که عقول از خدا صادر می‌شود.

تفکر حاکم بر فلاسفه اسلامی مثل ابن‌سینا و پیروانش تا ملاصدرا نیز آن است که فلسفه علمیست که از موجود بما هو موجود بحث می‌کند؛ گرچه برخی مثل ابن‌رشد و قطب‌الدین رازی، موضوع فلسفه را خدا می‌دانند نه موجود بما هو موجود. اما در غرب تعاریف فراوانی برای فلسفه وجود دارد. مثلاً برای اگزیستانسیالیست‌ها، فلسفه به وجود خاص انسانی و مقولات خاص آن مثل عشق، امید، ارتباط با خدا، ساحت‌های انسان و دغدغه‌های انسان معاصر و مشکلات آن می‌پردازد. یا اساساً تفسیری که از فلسفه در فضای فلسفه تحلیلی وجود دارد، با چیزی که نزد ماست، متفاوت است و فلاسفه تحلیلی مباحث فلسفه سنتی را قبول ندارند.

بنابراین، تلقی‌های مختلفی راجع به فلسفه وجود دارد. از سوی دیگر نیز وقتی در مورد معارف بشری صحبت می‌کنیم، باید ببینیم منظورمان چیست و تا زمانی که اینها مشخص نشود نمی‌توان جواب دقیقی به سؤال شما داد.

ما فرض می‌گیریم فلسفه، یعنی علمی که از موجود بما هو موجود بحث می‌کند – یعنی همان معنای رایج در جهان اسلام- و بر این مبنا بحثمان را راجع به این سؤال و سؤالهای بعدی ادامه می‌دهیم. اگر مراد از معارف را نیز معارف بشری بگیریم – یعنی علومی که هیچ کاری به دین ندارد- طبیعی است که داده‌های فلسفه به این معنا، مبنای این علوم است. مثلاً فرض کنید در فلسفه می‌گوییم که واقعیتی وجود دارد. این در همه علوم به عنوان یک پیش‌فرض است. اینکه هر پدیده‌ای علتی دارد؛ اینکه حرکت به چه صورت است؛ تقسیماتی که برای وجود هست؛ یا اصول عقلی مثل محال بودن اجتماع نقیضین، در تمام مباحث علوم مختلف، بدون پیش‌فرض گرفتن اصل امتناع تناقض، به نتیجه نمی‌رسیم. ما از طریق تجربه، مطلبی را اثبات می‌کنیم و این یعنی نقیضش درست نیست.

اما اگر بگوییم منظور ما معارف الهی و علوم انسانی اسلامی است و می‌خواهیم از نقش فلسفه در علوم انسانی اسلامی بحث کنیم، در پاسخ به این سؤال عرض می‌کنم که مبنای علوم اسلامی، کلام اسلامی است نه فلسفه. یکی از معانی رایج اسلامی بودن علوم انسانی، این است که اسلام مبنا باشد؛ یعنی اسلام آموزه‌هایی را در اختیار ما قرار بدهد که در نظریه‌پردازی بر اساس آن آموزه‌ها به تولید علم و نظریه‌پردازی بپردازیم. مثلاً به جای اینکه در اقتصاد، این گزاره را که انسان یک موجود مادی است و فقط گرایشات مادی دارد، اصل قرار دهیم؛ می‌توانیم بگوییم ما انسان را یک موجود الهی دارای ابعاد مختلف می‌دانیم که فقط بعد مادی ندارد، بلکه بعد الهی هم دارد و جنبه‌های معنویت و فطرت الهی هم در انسان وجود دارد. بنابراین، اگر اسلامی بودن علوم انسانی به این باشد که مبانی اسلامی در علوم انسانی به عنوان مبنا نقش داشته باشد، سؤال ما این است که کدام علم متکفل بیان مبانی اسلامی است؟ فلسفه یا کلام؟ ما می‌گوییم بر اساس سنت اسلامی، دین به دو بخش اعتقادات و اعمال یا سه بخش اعتقادات، اعمال و اخلاق تقسیم می‌شود؛ یعنی جنبه‌های ملکات در اخلاق و جنبه‌های اعمال در فقه بحث می‌شوند. اصول دین نیز پایه و مبناست و کلام، متکفل بیان اصول دین است نه فلسفه. موضوع کلام، اعتقادات اسلامی است و موضوع فلسفه، موجود بما هو موجود است. بنابراین، دانش کلام متکفل بیان مبانی دین و اعتقادات اسلامی است.

در تاریخ تطور جامعه شیعی، علم کلام در سه مقطع به نحوی از فلسفه متأثر شده است؛ در گام اول با شیخ مفید، در گام دوم با خواجه نصیر و در گام سوم با ملاصدرا؛ تقریباً می‌شود گفت ما بعد از ملاصدرا علم کلامی مستقل از فلسفه نداشتیم. بنابراین منظورتان از علم کلام چیست؟ چون الان در سنت رایج ما به نحوی بین کلام و فلسفه هم‌پوشانی رخ داده است.

منظور ما از کلام، دانشی است که با روش عقلی و نقلی به اعتقادات می‌پردازد. علم کلام عقلی و نقلی است، برخلاف فلسفه که دانشی عقلی است. کلام، نه عقل را از نقل جدا می‌کند و نه نقل را از عقل؛ یعنی ما در علم کلام در تعامل عقل و وحی به داده‌هایی می‌رسیم که معتقدیم آنها اعتقادات اسلامی است. وظیفه متکلم این است که بر اساس منابع دین، یعنی نقل که شامل قرآن و سنت می‌شود و اجماع که به سنت بر می‌گردد و عقل، به اجتهاد در اعتقادات اسلامی بپردازد. علم فقه نیز همین‌گونه است و فقیه با استفاده از عقل و نقل اجتهاد می‌کند تا احکام عملی را به دست بیاورد. بنابراین، فلسفه طبق تعریف خودش چنین علمی نیست. متأسفانه ما مرزهای دانش را با هم خلط می‌کنیم. فلسفه علمی است که به احوال موجود بما هو موجود می‌پردازد و از اصالت وجود و اعتباریت ماهیت و تقسیمات کلی وجود بحث می‌کند. در کجای این تعریف، اعتقادات اسلامی و مبانی دینی وجود دارد؟

اما در جواب اینکه متکلمان از فلاسفه تأثیر پذیرفتند، باید گفت که شیخ مفید، سید مرتضی و شیخ طوسی در مدرسه بغداد و به خصوص علامه حلی در مدرسه حله و بالاخص خواجه نصیر از فلسفه استفاده کردند، ولی این اصلاً بدین معنا نیست که اعتقادات را از فلسفه گرفتند. بلکه بدین معناست که علم کلام هم پیش‌فرض‌هایی مثل وجود، واقعیت یا امکان معرفت یافتن به عالم و رد شکاکیت دارد که متکلم این‌ها را از فلسفه می‌گیرد. متأسفانه برخی، مرزهای دانش را به هم ریخته‌اند و طبقه‌بندی علوم را رعایت نمی‌کنند؛ یعنی از فلسفه صحبت می‌کنند، ولی منظورشان کلام است و از کلام صحبت می‌کنند، ولی منظورشان فلسفه است.

ما در تاریخ خودمان یک رویارویی بین متکلمان و فلاسفه داریم. همان‌طور که می‌دانید، فلسفه از علوم دخیله است و از یونان ترجمه شده است. البته فلاسفه ما سعی کرده‌اند آن را به اسلام نزدیک کنند و مطالب جدیدی اضافه کردند. اما علوم اصلی اسلامی شامل فقه و کلام می‌شود. فارابی که خودش مؤسس فلسفه اسلامی است در کتاب احصاء العلوم، علوم اسلامی را فقه و کلام می‌داند. البته فقه در نظر او تعریف عامی دارد که شامل فهم کل دین می‌شود و کلام، دفاع از کل دین است. ولی امروز منظور از فقه، فهم اعمال دینی است و منظور از کلام، فهم عقاید دینی و دفاع از این عقاید است. بنابراین، متکلم از اصول عقلی فلسفه بهره می‌برد اما نه همه اصول؛ لذا اصولی را که از نظر او خلاف عقل و دین باشد، هرچند فلاسفه گفته باشند کنار می‌گذارد. مثلاً متکلم اصل علیت را از فلسفه می‌پذیرد، اما ضرورت علیت را نمی‌پذیرد؛ زیرا ضرورت علیت به جبر می‌انجامد و جبر خلاف بداهت عقلی و وجدانی و خلاف مجموعه دین است. دین، شریعت و عدل بر اساس اختیار است و اگر اختیار نباشد، منظومه دین به هم می‌خورد. متکلم، قاعده «الشیء ما لم یجب لم یوجد» را نمی‌پذیرد؛ چون این قاعده خلاف عقل و وجدان و خلاف قرآن و روایات است. بنابراین، متکلمی مانند خواجه نصیر، ضرورت علیت را قبول ندارد، سنخیت را قبول ندارد، نظریه صدور را قبول ندارد، قدم زمانی عالم را قبول ندارد اما اصل علیت را قبول دارد، برهان وجوب و امکان و بعضی از بحث‌های فلسفی را قبول دارد؛ چون می‌بیند با مجموع دین سازگار است. پس کلام از فلسفه استفاده می‌کند، اما خودش اعتقادات و مبانی دین را ارائه می‌دهد، لذا کلام باید مبنای علوم انسانی اسلامی باشد نه فلسفه. پس برخی اصول فلسفی مبنای کلام است و کلام، مبنای علوم انسانی اسلامی است.

اما ملاصدرا وضعیت جداگانه‌ای دارد. در مدرسه اصفهان و در زمان ملاصدرا، یعنی در قرن دهم، عده‌ای بر اساس فلسفه وارد کلام شدند و آموزه‌های فلسفی را وارد کلام کردند؛ یعنی آموزه‌هایی از فلسفه که متکلمان قبول نداشتند. مثلاً یک آموزه دینی، حدوث زمانی عالم است اما آنها قدم زمانی عالم را وارد کلام کردند که نظریه فلاسفه است. شخصیت برجسته این جریان، لاهیجی است. فیاض برای اولین بار آموزه‌های فلسفه – و نه صرفاً مبانی فلسفی- یعنی مواردی را که فلاسفه و متکلمان اختلاف داشتند به طور گسترده وارد کلام کرد. اما این جریان در زمان خودش مورد اجماع قرار نگرفت و جریان‌های مخالفی مثل جریان ملارجبعلی تبریزی و قاضی سعید قمی، جریان علامه مجلسی و ملاصالح مازندرانی را در مقابل خود داشت، اما بعدها این جریان تقویت شد؛ به خصوص امروز این جریان در قم به شدت قوی است؛ یعنی امروز ما کلامی داریم که دیگر محتوای کلام قبل از قرن دهم را ندارد. مثلاً سنخیت در آن مورد قبول واقع شده، قاعده الشیء ما لم یجب لم یوجد پذیرفته شده است. این جریان، فلسفه و کلام را در محتوا مخلوط کرد، اما خواجه نصیر این کار را نکرده است!

اگر عقلی که در کلام استفاده می‌کنیم دقیقاً همان عقل فلسفی باشد و ما نخواهیم تعریف جدیدی از عقل و مکانیزم عقل و دستاوردهای آن اراده دهیم، قاعدتاً چیزی که فلسفه به اسم عقل ناب ارائه می‌دهد خودش را به کلام تحمیل نمی‌کند؟ سؤالم از اینجا نشأت می‌گیرد که حضرت عالی فرمودید کلام، هم از عقل استفاده می‌کند و هم از نقل. به نظر می‌رسد یکی از ریشه‌های تناورشدن جریان کلام فلسفی این است که متکلمان با دست کم شمردن فلسفه خواستند از اصول آن – با این شرط که مطابق دیدگاه متکلمان باشد- بهره ببرند. لاجرم این مبانی لوازمی دارند و به تدریج به علم کلام تحمیل می‌شوند.

تفاوت مهمی که به آن توجه نمی‌شود، تفاوت عقل کلامی با عقل فلسفی است. عقل کلامی با نقل و وحی و معصوم همراه است. عقل کلامی همان است که امیرالمؤمنین علیه السلام در نهج البلاغه می‌گوید: «فَبَعَثَ فِیهِمْ رُسُلَه … ولیُثِیرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُول»؛ یعنی عقل ما معلمی دارد که همان پیامبر و معصوم است. این یک ارتباط دوسویه است. یعنی وحی، عقل را تقویت می‌کند و عقل نیز کمک می‌کند تا وحی را درست بفهمیم. ولی خلطی که در فلسفه و کلام بعد از ملاصدرا اتفاق افتاده این است که ما فلسفه را برای تأویل وحی، مبنا قرار دادیم. البته فلاسفه اسلامی زحمات زیادی کشیدند و سعی کردند فلسفه ترجمه شده از یونان را به دین نزدیک کنند و مسائل جدیدی به فلسفه افزودند؛ اما روش فلسفه، عقلی است نه عقلی- نقلی؛ در حالی که روش کلام، عقلی- نقلی است و این قوت علم کلام است نه ضعف آن. کلام، عقل مستقل از وحی را که معلم ندارد و از خدا و معصوم قطع ارتباط کرده، اصل قرار نمی‌دهد و بر اساس آن، وحی را تأویل نمی‌کند. نکته مهم این است که اگر از عقل استفاده نکنیم، وحی را از دست می‌دهیم. همان‌طور که اگر از وحی استفاده نکنیم، برخی معارف عقل را از دست می‌دهیم. عقل در پرتو وحی، چیزهایی را که ارسطو به آن رسیده است عقلی نمی‌بیند بلکه بسیاری از آنها را خیالی می‌داند. متکلمان معتقدند که قدرت عقل کلامی بیشتر است و لذا نتایج عقل کلامی، عقلانی‌تر از عقل مستقل فلسفی است که با وحی و معلم ارتباط ندارد یا معلمش ارسطوست.

کسی که به وحی مراجعه می‌کند تا برای حرف‌های خودش مستندی پیدا کند، به دنبال هدایت نیست، بلکه دنبال یافتن شاهد قرآنی و روایی برای چیزهایی است که عقل منقطع از وحی و عقلِ تقویت نشده به آن رسیده است. به نظر می‌رسد که هر یک از فلسفه و کلام، باید کار خودشان را انجام دهند، وگرنه هر دو ضرر می‌کنند. علامه حسن زاده آملی در دومین یادنامه علامه طباطبایی می‌گوید: «اساس حکمت متعالیه او فتوحات و فصوص است و اسفار عظیم، شرحی محققانه بر آنهاست». ایشان در فراز دیگری از این کتاب می‌گوید: «هرگاه فرضاً تحقیقات و لطائف ذوقی و وجدانی این مکاشف بزرگ محی‌الدین و براهین استوار صدرالمتالهین در پیرامون آنها از اسفار برداشته شود، دیگر اسفار، حکمت متعالیه نخواهد بود و همان مسائل فلسفه رائج می‌ماند». بنابراین، روح فلسفه ملاصدرا، عرفان ابن‌عربی است و معلم ملاصدرا نیز ابن‌عربی است و عقل و وحی در خدمت وحدت شخصی وجود ابن‌عربی است. لذا استدلالات و فلسفه ابن‌سینا عقلی‌تر و قوی‌تر از استدلالات ملاصدرا است. ملاصدرا وحدت وجود ابن‌عربی را از اول فرض گرفته و سپس قرآن، کلام، روایات، فلسفه و همه چیز را در خدمت این نظریه گرفته تا در نهایت به وحدت شخصی وجود برسد. وی ابتدا وحدت سنخی را مطرح می‌کند ولی در نهایت به وحدت شخصی وجود می‌رسد. اینجا با عقل عرفانی و عقلی که معلمش ابن‌عربی است مواجهیم نه عقل محض. اساساً عقل محض در تاریخ وجود ندارد؛ چون شعاع عملکرد عقل محض محدود است و از این‌رو، فیلسوفان از امور دیگر مثل خیال و وهم و عقاید پیشینیان و وحی و… استفاده کرده‌اند. فلاسفه اسلامی از وحی هم استفاده کرده‌اند، ولی در مقام گردآوری و نه داوری. البته نقش فلسفه یونان و ارسطو و فلوطین و ابن‌عربی زیاد است. فلاسفه در عمل پا را از مباحث موجود بما هو موجود فراتر گذاشته‌اند و وارد محدوده کلام و الهیات هم شده‌اند. باید فلسفه درباره مباحث عام وجود بحث کند و متکلم هم از آن استفاده کند و با تعامل عقل و وحی، عقاید اسلامی را در اختیار بگذارد. در این صورت، این عقاید اسلامی مبنا برای علوم انسانی اسلامی قرار می‌گیرد.

از جمله استدلال‌هایی ک طرفداران فلسفه مطرح می‌کنند و معتقدند کسانی که می‌خواهند کلام یا مباحث نقلی و درون‌دینی را جایگزین فلسفه کنند دچار آن می‌شوند، این است که مخالفان فلسفه، زبان گفتگو با دنیا را از دست می‌دهند. گویی دیالوگِ فلسفی است که جهانشمول است و دیالوگ درون‌دینی منحصر در معتقدان و متدینان به همان دین باقی می‌ماند. به نظرتان این حرف چه مقدار صحیح است؟

ابتدا عرض کنم که بنده مخالف فلسفه نیستم، بلکه می‌گویم فلسفه باید در جای خود بنشیند و بگذارد علم کلام کار خودش را انجام دهد. در سؤال شما دو اشتباه اساسی صورت گرفته است. اولاً کلام به معنای نقل نیست، بلکه طبق تعریف، دانش عقلی و نقلی است. منظور از عقل نیز فقط عقل فلسفی نیست، بلکه معنای گسترده‌ای از عقل است که حتی عقل تجربی و علم آمار را هم شامل می‌شود. برخی، آگاهانه یا ناآگاهانه واقعیت را تحریف و به جای کلام و دین، از واژه نقل استفاده می‌کنند؛ درحالی‌که کلام، عقل و به یک معنا فلسفه را درون خودش دارد، بلکه عقل قوی‌تری همراه خود دارد؛ عقلی که از وحی استمداد کرده، نه عقلی که در توهمات خودش گرفتار است. به تعبیر امیرالمؤمنین علیه السلام عقل برانگیخته شده با وحی و پیامبران: «لیُثِیرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُول». بنابراین، معقولیت دینی، قدرت تفاهم بیشتری دارد.

مطلب دوم اینکه مگر فلسفه‌های بشری در غرب که دین را کنار گذاشتند، توانسته‌اند در طول تاریخ به تفاهم با هم برسند؟ مگر فیلسوفان اگزیستانس، حرف فلاسفه تحلیلی را می‌فهمند؟ از نظر فیلسوفان اگزیستانس، فلسفه تحلیلی ارزشی ندارد و از نظر فلاسفه تحلیلی، فلسفه اگزیستانس پوچ است. هر دوی اینها نیز فلسفه سنتی توماسی را کنار گذاشته‌اند. مگر این سه جریان اصلی فلسفه در غرب با هم تفاهم کردند؟ مگر بشر در طول تاریخ با هم تفاهم کرده است؟

اتفاقاً اگر بشر به فطرت الهی و دینی خودش برگردد بهتر می‌تواند تفاهم کند؛ چون آن فطرت مشترک است و مثل فلسفه نیست که بر اساس دیدگاه‌های این شخص و آن شخص به وجود می‌آید. لذا فلاسفه حرف همدیگر را قبول ندارند. فیلسوف اگر فیلسوف باشد، صاحب نظر است و حرف دیگران را قبول ندارد؛ چون قوی است و به راحتی اشکال موجود در استدلال دیگر فلاسفه را می‌فهمد و یک چیز دیگر به ذهنش می‌رسد. اما اگر قوی نباشد مقلد است و همه یا اکثر مطالب یک فیلسوف را قبول می‌کند و مرید او می‌شود و مخالفان آن فلسفه را مخالف اصل فلسفه و تعقل می‌پندارد. متأسفانه در جامعه ما فیلسوفانی که قوی و صاحب نظر هستند، فیلسوف شناخته نمی‌شوند و آنهایی که مقلدند فیلسوف شناخته می‌شوند. بنده برای بزرگانی چون علامه طباطبایی، شهید مطهری، آیت الله مصباح و استاد فیاضی احترام قائل هستم؛ چون آزاد اندیش هستند و دیدگاه‌های ملاصدرا را نقد می‌کنند و بعضاً می‌پذیرند و در بسیاری موارد رد می‌کنند؛ مخصوصاً دو استاد اخیر در تعلیقه‌هایشان بر نهایه الحکمه. بنابراین، فلاسفه در طول تاریخ به یک وحدت نرسیدند و کلام و فلسفه هیچ وقت به آن وحدت صددرصد نخواهد رسید. حالا که به وحدت نمی‌رسد، باید از پتانسیل بالاتری به نام وحی که در اختیار ما مسلمانان است، بهره ببریم. ما باید نقل و وحی را در روش و در پارادایم علوم انسانی به کار بگیریم. دانش دینی، باید از عقل و نقل استفاده کند. هنگامی که عقل، خدا و نبی را اثبات کرد، می‌گوید باید از وحی هم استفاده کرد. روش باید عقلی و نقلی باشد. در علوم انسانی هم همین است. چرا ما نباید از نقل استفاده کنیم؟ آیا در علم حقوق نباید از علم فقهی که از آیات و روایات استنباط شده استفاده کنیم؟ اعتقاد ما این است که علم حقوق باید بر اساس علم فقه نوشته شود. علمای ما در حقوق مدنی این کار را انجام دادند و این کار باید در همه عرصه‌هایی که فکر می‌کنیم، دین در آنجا حرفی برای گفتن دارد، ادامه پیدا کند. مگر ما معتقد نیستیم دین همه اصولی را که ما نیاز داریم در اختیار ما قرار داده است؟ این مسئله در مورد علوم انسانی هم صادق است. مگر علوم انسانی نمی‌خواهد به انسان بپردازد؟ در دین راجع به انسان، در مورد جامعه، در مورد کمال و در مورد اخلاق، مطالب بسیاری گفته شده است، پس چرا اینها نباید در علوم انسانی مبنا باشند؟

یکی از موانع مبنا قرار گرفتن کلام و معارف نقلی از نظر طرفداران فلسفه این است که فلسفه علم منسجمی است و ما می‌توانیم یک دستگاه‌واره و نظام‌واره از آن ارائه بدهیم؛ اما علمی مثل فقه یا کلام نمی‌تواند بدون مبنا این کار را انجام دهد؛ یعنی بدون مبنا نمی‌توان به نقل مراجعه کرد و آن مبنا، چه بخواهید و چه نخواهید خاصتاً فلسفی است. حال آیا ما فارغ از مبنای فلسفی مثل اصاله الوجود یا اصاله الماهیه، قدرت انسجام‌بخشی به معارف را داریم؟

بله؛ اتفاقاً ما معتقدیم مجموعه دین انسجام دارد. یکی از وظایف شش‌گانه متکلم، انسجام‌بخشی و نظام‌سازی است. کتاب‌های کلامی که در مدرسه بغداد نوشته شده مثل کتاب‌های شیخ مفید و سید مرتضی، با کتاب‌هایی که در مدرسه حله نوشته شده دو نظام متفاوت است. چنان‌که نظام فلسفه ابن‌سینا با ملاصدرا متفاوت است. ما این حرف را قبول نداریم که کلام نظام ندارد. در کلام فقط محتوا را استنباط نمی‌کنیم؛ زیرا ما معتقدیم دین نظام دارد که باید آن را در علم کلام و از مجموعه دین استنباط کنیم. مثلاً اگر خدا اثبات نشود چطور نوبت به معاد می‌رسد؟ این‌ها تقدم و تأخر منطقی دارند که می‌توانیم آنها را استنباط کنیم و بر اساس آن به معارف دین نظم دهیم. ممکن است بگویید این نظام ناقص است و باید آن را تکمیل کنید. چنان‌که در فلسفه هم ممکن است بگوییم نظام این فلسفه ناقص است و باید آن را کامل کنیم.

نکته بعد اینکه باید مبنای فقه را از کلام بگیریم؛ همان‌طور که مبنای کلام را باید از فلسفه بگیریم. مانند محال بودن اجتماع نقیضین و اصل علیت و هر اصلی که بتواند برای کلام مبنا واقع شود. فلسفه و معرفت‌شناسی می‌تواند مبنای کلام باشد، البته با این قید که امور بدیهی و قطعی باشند نه چیزهایی که مورد اختلاف است یا چیزهایی که متکلم آن‌ها را خلاف عقل می‌بیند.

فرض کنید کسانی معتقدند علوم اسلامی انسانی به پیش فرض‌هایی مثل شبکه هستی، عوالمی که انسان در گذشته، حال و آینده دارد، یا عوالم انسانی که متناظر با این ساخته شده، نظام نیازمندی‌ها، آرمان شهر و وضعیت مطلوب زیست اجتماعی انسان نیازمند است و معتقدند در سنت ما، فلسفه متکفل اینها بوده و این کار را کرده است. آیا در دیدگاه شما، کلام نیز می‌تواند از عهده چنین اموری برآید؟

اتفاقاً من معتقدم کلام این کار را می‌تواند انجام دهد و دین نیز این کار را کرده ولی فلسفه مثل کلام نمی‌تواند. فلسفه چطور می‌تواند بگوید که عالم ذر هست یا نیست؟ فلسفه چطور می‌تواند بگوید در روز قیامت نهری از لبن جریان دارد؟ فلسفه این قدرت را ندارد. اساساً عقل فلسفی به کلیات می‌پردازد. شاید به طور کلی بتواند بگوید نفس فناپذیر است یا نیست، اما نمی‌تواند جزئیاتش را بگوید. اما کلام بر اساس نقل می‌تواند این کار را انجام دهد. یعنی عقل و نقل با هم. کلام می‌تواند بر اساس نقل، بگوید عالم ذری وجود داشته، ولی فلاسفه این عالم را قبول نداشتند. ملاصدرا می‌گوید روایات تقدم ارواح بر اجساد آن‌قدر زیاد است که این مطلب از ضروریات مذهب امامیه است. با این حال، فلسفه نمی‌تواند به آن برسد؛ چون بنابر فلسفه ملاصدرا، نفس، جسمانیه الحدوث و روحانیه البقاء است، بنابراین نمی‌تواند از ابتدا نفس باشد. لذا روایات را به عالم ملکوت تأویل می‌برد. یعنی جنبه عقلانی نفس را اراده می‌کند؛ در حالی‌که در معارف دین، نفس با تعیّن خودش بوده است؛ یعنی نفس در عالم ذر با همه قوا بوده است، هم درک داشته و هم دارای تعیّن بوده است؛ نه اینکه منظور از عالم ذر، آن جنبه ملکوتی و عقلانیِ نفس باشد. فلسفه نمی‌تواند عالم ذر را تحلیل کند، چون قدرتش محدود است. چون عقل بدون وحی محدود است. مثال دیگر، معاد جسمانی است که ابن‌سینا اعتراف می‌کند با عقل فلسفی نمی‌توان به آن رسید. ملاصدرا تلاشی در این‌باره می‌کند ولی نهایت تلاش او بدن مثالی است که نفس آن را انشاء می‌کند، نه بدن عنصری. شما درست می‌فرمایید که ما به طبقه‌بندی نیاز داریم. همچنین نیاز داریم که بدانیم انسان از کجا آمده؟ کجاست؟ به کجا می‌خواهد برود؟ ولی عرض من این است که فلسفه این را به صورت کامل نمی‌تواند ارائه دهد؛ چون عقل به تنهایی نمی‌تواند این کار را بکند. عقل تنها به کمک وحی می‌تواند این را به صورت کامل تحصیل کند و وظیفه کلام دقیقاً همین کار است. اگر هم متکلمان این کار را به صورت کامل انجام نداده‌اند، باید انجام شود.

اگر ممکن است از مواردی که به نظرتان می‌رسد عقل کلامی با عقل فلسفی تهافت پیدا می‌کند و همچنین از مواردی در علم کلام که می‌تواند مبنای تولید علوم انسانی اسلامی باشد چند نمونه نام ببرید.

به مواردی اشاره کردم؛ مثل معاد جسمانی و تقدم ارواح بر اجساد و نیز حدوث زمانی عالم، ضرورت و آزادی، توحید و سنخیت، علم خدا به جزئیات. اگر اجازه دهید فهرستی را عرض می‌کنم که کلام چطور می‌تواند مبنای علوم انسانی اسلامی قرار بگیرد.

ما در علوم انسانی با انسان و جامعه سروکار داریم و می‌خواهیم در درجه اول توصیف درستی از واقعیت انسان بکنیم؛ دوم اینکه توصیف درستی از ایدئال و مطلوب و غایت انسان ارائه دهیم؛ سوم، مسیر حرکت از وضعیت موجود به وضعیت مطلوب را ارائه دهیم و چهارم اینکه این روند و حرکت را مدیریت کنیم. ما می‌گوییم آیا انسان می‌تواند توصیف بهتری از انسان بکند یا خدایی که آن را ایجاد کرده است؟ فلاسفه در تعریف انسان، او را حیوان ناطق می‌نامند، در حالی‌که دین می‌گوید انسان، فطرت و نور الهی دارد. خداوند نوری را آفریده که با آن می‌توان حقایق را درک کرد و انسان دارای آن نور شده است.

انسان ساحت‌هایی مثل اختیار و آزادی دارد. ولی فلاسفه می‌گویند اختیار در تعریف حیوان نیز وجود دارد؛ زیرا حیوان متحرک بالاراده است و لذا اختیار داشتن انسان مثل حیوان بوده و او نیز متحرک بالاراده است. ولی مطابق اختیاری که دین برای ما تعریف می‌کند، انسان می‌تواند به بی‌نهایت منفی و بی‌نهایت مثبت برود.

عقلی که اسلام برای انسان توصیف کرده، فقط این عقل استدلالی فلسفی نیست، بلکه خیلی فراتر از آن است. عقلی است که حقایق را شهود می‌کند و حسن و قبح را می‌فهمد. فلاسفه تا امروز نتوانسته‌اند حسن و قبح عقلی را حل کنند و آن را عقلایی و اعتباری و نه عقلی می‌دانند. اما دین و کلام می‌گوید حسن و قبح، یک امر نفس‌الامری است و عقل در حال مشاهده نفس‌الامر است. عقل نور و الهامی است که خدا برای هر انسان آفریده تا بر اساس آن، واقعیت را ببیند: «فالهمها فجورها و تقواها». توصیفی که اسلام از انسان می‌کند بسیار متعالی‌تر از چیزی است که مکاتب بشری گفته‌اند.

فلسفه رایج هنوز نتواسته چیستی اختیار انسان و فرآیند آن را توضیح دهد. فلاسفه اختلاف دارند که اراده همان شوق مؤکد است یا چیز دیگری است؟ ملاهادی سبزواری در منظومه می‌گوید که اراده شوق مؤکد است. در حالی‌که انسان، گاهی شوق دارد، اما اراده نمی‌کند. خود ملاصدرا گاهی اراده را غیر از شوق می‌داند و گاهی همان شوق می‌داند.

مسئله دیگر اینکه فلاسفه مدعی‌اند علت اراده، شوق است و علت شوق، تصدیق به فایده است. علت تصدیق به فایده نیز تصور است. علت تصور هم، مبادی بیرونی است که آنها در نهایت به ذات الهی ختم می‌شوند. بنابراین، ذات خدا اقتضا می‌کند تا من اراده کنم و اگر ذات اقتضا نکند، من نمی‌توانم اراده کنم. پس اگر دروغ می‌گویم، به این دلیل است که ذات خدا اقتضا کرده است. آن وقت به نظر شما با این مبنا می‌توان علوم انسانی درست کرد و حرکت بشر را در تاریخ مدیریت کرد؟ طبق این مبنا هرچه ذات خدا اقتضا کند همان است. بر اساس مبنای وحدت شخصی وجود، که اصلاً وجود یکی است و دوئیتی در کار نیست و علیتی نداریم تا آن را به وسیله علوم کشف کنیم.

ممکن است بگویید حرف‌های شما خوب است، اما کلام ما این کار را نکرده است. جواب این است که متأسفانه اینقدر بر سر کلام زده‌ایم و تحقیرش کرده‌ایم که به این روز افتاده است. اینقدر گفته‌ایم فلسفه باید این کار را بکند که فلسفه بی‌جهت وارد حوزه علوم دیگر شده است؛ در صورتی که وظیفه‌اش این نیست و توان این کار را هم ندارد. این به ضرر هر دو علم است. وقتی فلسفه در همه جا دخالت می‌کند، بدون اینکه ابزارش را داشته باشد خود فلسفه ضرر می‌کند. وقتی کارکرد کلام را به فلسفه می‌دهیم، کلام هم نابود می‌شود.

مورد دیگر، بحث تأثیر گناه در معرفت است که غربی‌ها از ما جلوتر افتادند. ما باید ساحت‌های انسان و ارتباط آنها را بشناسیم و آن را مبنای نظریه‌پردازی‌هایمان قرار دهیم. ما معتقدیم «إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ»؛ بنابراین، خدا به ما اختیار داده و ما آزاد هستیم. این منطق قرآن است، نه اینکه ذات خدا اقتضایی بکند و طبق آن عمل کنیم.

مورد بعدی اینکه مطابق معارف دینی، انسان می‌تواند تحت ولایت خدا و یا تحت ولایت شیطان قرار بگیرد. بر اساس معارف روایی، انسان دو جنبه دارد: یکی نور عقل و دیگری هوای نفس که در روایات به جهل تعبیر شده است. هر دو نیز قدرت و جنودی دارند؛ عقل را خدا و اهل بیت (ع) امداد می‌کنند و هوای نفس را شیطان. هنگامی که تحت حکومت هر کدام قرار بگیرید، تغییری که در خودتان و در جامعه ایجاد می‌کنید، متفاوت خواهد بود؛ اما بر اساس تفکر غربی، انسان یک موجود خنثی است. البته ما معتقدیم انسان غربی، منقطع از خدا و دین و مرتبط با شیطان است. ما معتقدیم اگر انسان تحت ولایت خدا قرار بگیرد، می‌تواند در خود و جامعه‌اش تأثیری بگذارد که الهی باشد. یعنی در علوم انسانی نظریه‌ای را تولید می‌کند که اسلامی باشد.

مورد دیگری که کلام می‌تواند مبنای علوم انسانی قرار بگیرد، این است که ما معتقدیم فاعلیت خدا در جهان حاکم است نه ضرورت علّی خدا؛ زیرا در فاعلیت خدا برای ما نیز فاعلیت دیده شده است و افعال ما بر اساس اقتضای ذات او نیست. خدا نیز با فاعلیت اختیاری خودش برای ما هم فاعلیت قرار داده، منتها در دو جهت: «کُلاًّ نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاء»؛ این مباحث در کجای فلسفه مطرح شده است؟ در فلسفه رایج، نه خدا آزاد است و نه انسان. خدا طبق ضرورتی که از ذاتش برمی‌خیزد مجبور است و انسان طبق ضرورتی که ناشی از ذات خداست، مجبور است. با این مبنا نمی‌توان علوم انسانی تولید کرد، چه رسد به علوم انسانی اسلامی. البته برخی فلاسفه معاصر مثل علامه جعفری و استاد فیاضی تلاش‌های خوبی در این زمینه انجام داده‌اند که از وحی و علم کلام الهام گرفته شده است.

مورد بعدی این است که ما می‌گوییم «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُون»؛ یعنی مالکیت ما برای خدا است. وقتی خدا مالک شد، در جامعه‌شناسی تأثیر دارد. اگر ما برای خداییم و برای خودمان نیستیم، پس نمی‌توانیم به دلخواه خود به کسی رأی بدهیم. دموکراسی، یعنی من به شما رأی می‌دهم تا شما در مورد من تصمیم بگیرید. مگر من مالک خودم هستم که این مالکیت را به دیگری بدهم؟ وقتی مالکیت برای خدا شد ما نمی‌توانیم حق اختیار خودمان را به دیگری بدهیم، مگر اینکه خدا راضی باشد. لذا در قوانین جمهوری اسلامی گفته شده ما نماینده تعیین می‌کنیم، به شرطی که طبق اسلام حکم کند و شورای نگهبان نیز ناظر او باشد. ما قوه مجریه داریم اما یک ولی فقیه هم بالای سرش است. این، یعنی من به شرطی این شخص را به عنوان رئیس جمهور انتخاب می‌کنم که ولی فقیه که اسلام شناس و فقیه است او را تنفیذ کند. در تفکر اسلامی، دموکراسی غربی و لیبرالیسم غربی و لیبرال دموکراسی بی‌معناست؛ زیرا مبنای آنها این است که انسان مالک خودش است و لذا آزاد است تا هر کاری انجام دهد و می‌تواند اختیار خودش را به دیگری بدهد. ولی ما باید در علم سیاست «انا لله» را مبنای نظریه‌پردازی قرار دهیم.

بحث بعدی «انا الیه راجعون» است؛ یعنی ما غایتی داریم و این جهان، آخر خط نیست. این جهان یک معبر است و لذا غایت انسان این نیست که وضعش صرفاً در این عالم خوب باشد. زندگی ابدی ما معاد است و باید دنیا را طوری برنامه‌ریزی کرد که سعادت ابدی تأمین شود. در زندگی دینی، ضمن اینکه زندگی آخرت هم تضمین می‌شود، آرامش این جهانی هم وجود دارد: «الا بذکر الله تطمئن القلوب»؛ کسی که ایمان دارد و در راستای فرامین خدا عمل می‌کند آرامش دارد. بنابراین باید غایت را مشخص کرد و این کار دین و علم کلام است.

مسئله بعدی، تشریع و تکلیف است. ما بر اساس مبانی کلامی، تشریع و تکلیف را اعتباری نمی‌دانیم. بلکه بر اساس حسن و قبح عقلی که متکلمان قبول دارند، شرایع بر مصالح و مفاسد و حسن و قبح‌های نفس‌الامری مبتنی است. بنابراین، باید در بیان وضع مطلوب و در کلیه برنامه‌ریزی‌ها برای رسیدن به آن، این مسئله را مد نظر داشت. اینجاست که کلام راه فقه را برای ورود به علوم انسانی باز می‌کند. کلام می‌گوید فقه و احکام فقهی بیانگر مصالح و غایات نفس‌الامری است و فقه یک علم اعتباری محض نیست، بلکه بیان یک نفس‌الامر و یک حسن و قبح ذاتی است. بنابراین تکالیفی که دین گفته است نیز باید در علوم انسانی اسلامی مبنا قرار بگیرد و تنها نباید به مبانی کلامی اکتفا کرد.

این موارد را از باب نمونه عرض کردم که معتقدیم باید در کلام به آنها پرداخته شود؛ یعنی بر اساس تعامل عقل و وحی تبیین شوند.

بنابراین، هر کس بخواهد مستقیماً از فلسفه به بحث‌های علوم انسانی اسلامی وارد شود، یک حلقه واسط خیلی مهم به اسم کلام را حذف کرده و در نتیجه، هم کلام نحیف می‌ماند و هم اینکه فلسفه در جایگاهی می‌نشیند که شأنیت آن را ندارد.

شما فرمودید که کلام از نقل و عقل توأم استفاده می‌کند؛ کأنّه دو روش دارد. بعد در تفاوت عقل فلسفی با عقل کلامی گفتید کلام در استنباط خودش، نقل را هم مورد مطالعه قرار می‌دهد. آیا این همان روش نقلی در علم اصول نیست؟ چون روش علم اصول، هم عقلانی است و هم مؤمنانه. اگر ما امام را معصوم نمی‌دانستیم، هیچ وقت کلامشان را به این صورت جمع دلالی نمی‌کردیم. مثلاً اگر امام صادق (ع) جمله‌ای را به صورت عام گفته باشند و امیرالمؤمنین همان کلام را به صورت خاص گفته باشد، بین آنها جمع دلالی می‌کنیم و می‌گوییم اینها عام و خاص هستند. این روش عقلی کلام آیا غیر از روش علم اصول است؟

ما در کتاب «روش‌شناسی علم کلام»، پنج کارکرد برای عقل برشمردیم که یکی از آنها کارکرد استنباطی است. یکی، کارکرد عقل نظری است که منبع است. یکی، کارکرد عقل عملی است که آن هم منبع است. اختلاف متکلمان امامی و معتزله با اشاعره در مورد عقل عملی و حسن و قبح ذاتی و عقلی بود که فلاسفه هم در نفی حسن و قبح ذاتی و عقلی از اشاعره حمایت کردند. عقل نظری را که همه مذاهب کلامی، حتی اشاعره قبول داشتند، اشعری در کتاب «اللمع» چند برهان عقلی برای اثبات وجود خدا می‌آورد که یکی برهان ارسطو است. دیگرانی مثل فخر رازی، تفتازانی، ایجی و … که به وفور از عقل نظری استفاده کرده‌اند. پس اختلاف در عقل عملی بوده است. اشاعره عقل عملی را قبول نداشتند و اگر به کتاب‌های منطقی نگاه کنید، حسن و قبح را جزو مشهوراتی که ماده جدل است قرار می‌دهند. لذا به متکلمان می‌گفتند شما جدلی هستید. ببینید چگونه تاریخ تحریف می‌شود؟ تعجب است که الان می گویند متکلمان، نقلی و مخالف عقل‌اند و فلاسفه طرفدار عقل هستند. در حالی‌که فلاسفه مخالف عقل عملی به معنای حسن و قبح ذاتی و عقلی بودند و متکلمان، طرفدار عقل عملی هستند. شهید مطهری در کتاب عدل الهی تصریح می‌کند که چون فلاسفه حسن و قبح عقلی را قبول ندارند، در خداشناسی از آن استفاده نمی‌کنند. شما در کتب فلسفی نمی‌بیند که به حسن و قبح عقلی استدلال شده باشد. اما در تجریدالاعتقاد و کشف المراد که شرح آن است، بحث‌هایی مثل عدل، نبوت، امامت، معاد و … به صورت مستقیم یا غیر مستقیم، بر حسن و قبح عقلی مبتنی است.

اما در مورد سؤال شما که پرسیدید آیا روش عقلی کلام همان روش علم اصول است، باید گفت همان طور که قبلاً اشاره کردم، از نظر ما عقل پنج کارکرد دارد که عبارتند از: ۱٫ عقل نظری، ۲٫ عقل عملی، ۳٫ عقل ابزاری – به معنای عقل محاسبه‌گر – که در اصطلاح روایی عقل معاش نام دارد، ۴٫ عقل استنباطی، ۵٫ عقل دفاعی. بنابراین، عقل استنباطی علم اصول یکی از کارکردهای عقل است؛ درحالی‌که علم کلام می‌خواهد از همه کارکردهای عقل بهره ببرد. البته در علم اصول از کارکردهای دیگر عقل هم استفاده می‌شود، ولی بیشر عقل استنباطی است.

تفاوت عقل فلسفی با عقل کلامی این است که عقل فلسفی، به عقل نظری محدود است، ولی عقل در علم کلام معنایی بسیار گسترده دارد. علاوه بر اینکه در مقام گردآوری و داوری، هردو تحت هدایت وحی قرار می‌گیرند. اگر فیلسوفی بخواهد از وحی استفاده کند، فقط در مقام گردآوری می‌تواند استفاده کند. البته همین نوع استفاده هم در فلسفه ضروری نیست و منحصر به وحی نیز نیست، بلکه در مقام گردآوری از هر منبع می‌توان استفاده کرد و اساساً مقام گردآوری، مقام اصلی علم نیست، بلکه مقام اصلی علم، مقام داوری است که فلسفه به علت تک‌روشی بودن نمی‌تواند از وحی استفاده کند.

به نظر شما برای حرکت از کلام موجود به کلام مطلوب چه کارهایی باید صورت بگیرد؟

اولین کار این است که کلام به عنوان علمی که با روش عقلی و نقلی معارف اعتقادی اسلام را استنباط و از آن دفاع می‌کند، جایگاه خود را پیدا کند. ما باید هر دو دانش اصلی اسلام، یعنی کلام و فقه را رشد بدهیم. فلسفه هم با روش عقلی به موجود بما هو موجود و بیان تقسیمات اولیه وجود بپردازد و متکلم از آنها استفاده کند.

بنابراین، باید ۱۰ برابر بودجه‌ای که به فلسفه اختصاص می‌دهیم، به کلام بدهیم؛ زیرا پاسخ‌گویی به شبهات فراوانی که از ناحیه ملحدان و صاحبان ادیان و مذاهب مختلف از جمله وهابیت بر اسلام و تشیع وارد می‌شود، وظیفه متکلم است. فلسفه نمی‌تواند شبهات وهابیت را جواب بدهد و یا اشکال فلان روایت را پیدا کند.

واقعیت این است که بنیه اعتقادی و کلامی مردم و جوانان ضعیف است و با اندک شبهه‌ای دچار مشکل می‌شوند. حوزه هم به اندازه کافی روی کلام سرمایه‌گذاری نمی‌کند. در دانشگاه‌ها نیز اساساً علم کلام و عقاید در رشته‌های مختلف کم است و کمتر هم می‌شود. اخیراً کمیته‌ای تشکیل شده و اصلاحاتی در رشته‌های قرآن و حدیث انجام داده‌اند و درس‌های کلام در رشته حدیث را از ده واحد به دو واحد تقلیل داده‌اند؛ یعنی با وجود این همه شبهات، به جای تقویت بنیه اعتقادی دانشجویان، عقاید فرزندانمان را تضعیف می‌کنیم تا در برابر شبهات آسیب‌پذیر باشند. خداوند عاقبت همه ما را ختم به خیر کند.

دسته بندی ها:
مصاحبه‌ها

مطالب مرتبط