شنبه ۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

x بستـــن

رابطه‌ی عقل و وحی



بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين سيما بقية الله في الارضين المهدي الموعود عجل الله تعالي فرجه الشريف.

عرض سلام و ادب و احترام دارم خدمت اساتيد و بزرگان حوزه و دانشگاه. در جلسه ي پيش در مورد کارکردهاي عقل بحث کرديم و در ضمن مباحث، اشاره اي به رابطه ي عقل و وحي شد. سروران تشخيص دادند با توجه به پيشنهاداتي که شده است، در اين جلسه رابطه عقل و وحي مورد بحث قرار گيرد. ابتدا چند بحث مقدماتي را عرض مي کنم و اشاره اي نيز به ديدگاه مختار خواهم داشت.

1- مقصود ما از وحي، اعم از قرآن و سنت پيامبر و اهل بيت است. يعني فقط بحث قرآن نيست، چه آن که سنت، تبيين کننده‌ی قرآن و وحي است.

2- وحي در ابعاد مختلف حيات بشري از جمله اعتقادات، اخلاق و عمل، زندگي فردي و اجتماعي نظر داده است. يعني اين گونه نيست که وحي، تنها در يک بعد خاص - مثلا در فقه عملي - نظر داده باشد. وحي در همه ي ابعاد زندگي و همه ي نيازهاي انسان، نظر داده است، و در درجه ي اول درباره ي اعتقادات و معارف اعتقادي؛ چه اين که دين، براي هدايت انسان آمده است و هدايت، بالأولية و الأولوية، بر اعتقادات و معارف اعتقادي حمل مي شود.

3- نظر وحي قابل فهم است. يعني غير از اين که وحي نظر داده است، ما نيز مي توانيم نظر وحي را درک کنيم. به اصطلاحِِ کساني که در هرمنوتيک کار مي کنند، ما مي توانيم در فرآيند تفسير، مقصود متکلم را درک کنيم. يعني ديدگاه هاي متن محور يا خواننده محور، مورد پذيرش ما نيستند، زيرا لازمه ي آنها، نسبي گرايي و پلوراليزم معرفتي است.

4- فهم نظر وحي، با روش خاصي که نام آن را اجتهاد مي‌گذاريم، ميسر است.

5- درباره ي عقل نيز به اين مقدمه بسنده مي کنيم که تفسيرهاي متعددي براي عقل مطرح شده است. در فلسفه، معمولا عقل در برابر حس و خيال است. البته بعضي ها وهم را هم اضافه کرده اند و گروهي نيز آن را قوه اي مستقل نمي دانند. کار عقل، ادراک کليات و استدلال است. بعد از حس و خيال، نوبت عقل مي رسد که کلي را از جزئي انتزاع کند. البته طبق ديدگاه ارسطو و نه ديدگاه افلاطون. در فلسفه ي کانت، عقل در برابر حس و واهمه است. حس و واهمه به پديدارها( فنومن‌ها) مي پردازند، و عقل به اشياء في نفسه(نومن‌ها). در عرفان و نزد ايمان گرايان، عقل در مقابل قلب است. استدلال در برابر شهود. اما عام ترين معناي عقل اين است: عقل در مقابل وحي؛ و اين، بحث امروز ماست. منظور از عقل، قواي بشري يا نتيجه ي قواي بشري است. يعني همه ي معرفت‌هايي که انسان - قطع نظر از وحي - به آنها مي رسد، ولو با کمک حس، تاريخ، تجربه، شهود، عرفان و چيزهاي ديگر؛ و عقل به معناي عام کلمه که اتفاقا برخي از متکلمان همين نظر را دارند. بحث امروز ما رابطه عقل با وحي است. به عبارت ديگر، رابطه ي آن چه که خداي متعال فرموده، با آن چيزي که خود ما مي فهميم. مي خواهيم ببينيم رابطه ي قواي ادراکي ما يا نتيجه ي قواي ادراکي ما، با وحي يا نتيجه ي وحي - که همان معارف الهي است – چيست؟ به تعبير ديگر، مي خواهيم بدانيم که اين دو در اعتقادات، چه نقش يا قلمرويي دارند. آيا عقل قلمرويي دارد و وحي هم قلمروي؟ آيا مرزي بين اين دو قلمرو کشيده شده است؟ آيا بين اين دو قلمرو تداخل وجود دارد؟ همه ي اين موارد مي‌تواند مورد بحث ما باشد. البته خود اين بحث هم واقعا دامنه دار است و از جهات مختلفي مي‌توان به آن پرداخت. مثلا بحث تعارض عقل و وحي، يکي از اين موارد است، و ما جز به اشاره وارد اين بحث نمي‌شويم. بحث ما بيشتر در باب اعتقادات است. شايد هم به اخلاق و عمل هم اشاره‌اي داشته باشيم. پس بحث اصلي ما، بررسي نقش عقل و وحي در اعتقادات، و ارتباط شان در فهم آن و به طور جامع تر در فهم کل معارف ديني است.

ديدگاه ها

ديدگاه اول : از اين ديدگاه عقل مي تواند يک نظام عقلاني و معرفتي تأسيس کند که منطبق بر واقعيت باشد، و با اين نظام عقلاني، به همه ي پرسش هاي اساسي اعتقادي يا اکثر آنها پاسخ دهد. صيرورة الإنسان عالما عقليا مضاهيا للعالم العيني. اين هدف فلسفه است. اين ديدگاه سنتي فلسفه است. براي مثال، افلاطون در فلسفه ي يونان در پي آن بود که يک نظام معرفتي ارائه دهد تا بر اساس آن، براي همه‌ي سوالات، جواب داشته باشد. ارسطو هم به همين صورت. اعتقاد بر اين بود که با عقل، مي توان نظامي معرفتي بنا نمود که پاسخ گوي همه‌ي نيازها باشد. نيازي هم به وحي نيست. اساسا تعريف فلسفه همين است. ممکن است اين سوال پيش بيايد که آيا شما فلسفه‌ي اسلامي را قبول نداريد؟ بحث پذيرش فلسفه ي ديني، در غرب نيز وجود دارد و به خصوص در نيمه ي دوم قرن بيستم، بيشتر مطرح شده است. ژيلسون - که يک فيلسوف توماسي است - در کتاب‌هايش کوشيده است تا فلسفه ي مسيحي را اثبات کند. در مقابل او، کسان ديگري مثل هايدگر، فلسفه ي ديني را دايره ي مربع مي‌دانند! يعني اعتقاد دارند که امري محال است. ما نمي گوييم که فلسفه نمي تواند اسلامي يا ديني باشد. اما بحث هايي داريم که در ادامه به آن خواهيم پرداخت. اکنون از لحاظ تاريخي به فلسفه ي اسلامي نگاهي مي اندازيم. بر اساس آن چيزي که در فلسفه ي اسلامي رخ داده است، فيلسوف نمي تواند از آيه و روايت به جاي برهان عقلي استفاده کند. اين گونه نيست که فيلسوف بگويد مثلا اين بحث به دليل اين برهان عقلي، اين بحث به دليل اين آيه و اين بحث به دليل اين روايت. فلاسفه نمي توانند اين گونه بگويند، زيرا فلسفه يک پروسه عقلاني است. بر اين اساس، بايد در هر موضوعي که ادعايي مطرح مي‌شود، استدلال عقلي ارائه گردد. لذا اگر ابن سينا مي‌گويد که ما نتوانستيم معاد جسماني را اثبات کنيم، اما چون پيامبر… فرموده است، مي پذيريم، ديگر جمله ي "چون پيامبر… فرموده است"، فلسفه نيست. به عنوان مسلمان قبول مي‌کند و نه به عنوان فيلسوف. پس آيا فلسفه ي اسلامي، هيچ تأثيري از قرآن و روايت نگرفته است؟ ما نمي توانيم اين موضوع را به صورت کلي انکار کنيم. گرچه اين موضوع، بحث امروز ما نيست. بايد در جلسه‌اي مستقل، بررسي کنيم که فلسفه ي اسلامي در تاريخ، به چه معنا اسلامي است. اما براي طرح بحث خودمان، اشاره اي به آن خواهيم کرد. اجمالا مي گوييم که اگر هم فلسفه ي اسلامي تأثيري از اسلام پذيرفته است - که البته في الجمله پذيرفته - اين تأثير در مقام علم نيست. مقام علم يعني مقام داوري. بلکه تأثير پذيري اش در مقام گردآوري است. در مقام ثبوت است و نه اثبات. بر اساس تلقي سنتي، فلسفه دانشي عقلاني است که کاري به وحي ندارد. اگر فيلسوف بخواهد از اسلام استفاده کند، بايد در مقام ثبوت باشد، نه در مقام اثبات، يعني در مقام گردآوري. يعني ببيند قرآن فلان نظريه را فرموده است، آن گاه برود به دنبال استدلالش بگردد. اگر توانست استدلال آن را پيدا کند - البته استدلالي که مبتني بر قرآن و روايات نباشد، غير مستقلات نباشد، يعني نبايد يک مقدمه‌اش عقل و يک مقدمه ي ديگرش وحي باشد، بلكه بايد هر دو مقدمه‌اش از عقل باشد - آن گاه مي تواند اين مطلب را وارد فلسفه کند. اما اگر نتوانست چنين استدلالي پيدا کند، نمي تواند آن را وارد فلسفه نمايد، مگر طبق تعاريف جديدي که مطرح شده است. چون اخيرا برخي اساتيد فلسفه، ديدگاه هايي را مطرح کرده و مرز فلسفه و کلام را شکسته اند. طبق اين تعاريف جديد، تمايز بين فلسفه و کلام معلوم نيست. اين ديدگاه سنتي و رايج فلسفه بود که بر اساس آن، فيلسوف بايد از آيه و روايت، در مقام ثبوت استفاده کند و نه اثبات. بر خلاف متکلمين که از وحي، در مقام اثبات هم استفاده مي کنند.

ديدگاه دوم : عقل هيچ درکي ندارد و فقط بايد از وحي استفاده کرد. عقل منبع نيست. منبع تمام مطالب - البته بحث در دين است و نه علوم تجربي و ... - وحي است. عقل حتي قدرت تبيين، دفاع و اثبات هم ندارد. اين ديدگاه اهل الحديث در اهل سنت است. آنان چنين نظريه اي دارند. در شيعه اين نظريه به اين شکل بيان نشده و نمي‌تواند هم بيان شود، زيرا آيات و روايات - به خصوص روايات _ اجازه آن را نمي دهند. نمونه بارز اين نظريه سؤالي است که از احمد بن حنبل يا طبق قول ديگر از مالک بن انس پرسيدند كه "الرحمن علي العرش استوي" يعني چه؟ گفت: الاستواء معلوم و کيفيّته مجهولة و الايمان به واجب و السوال عنه بدعة!! يعني ما اجازه بحث نداريم. نه اين که عقل منبع نيست و منبع، فقط وحي و قرآن است، بلكه ما حتي اجازه بحث، تبيين، تنظيم و دفاع را هم نداريم.

اين دو ديدگاه مقابل هم. يکي فقط وحي را قبول دارد و نه تنها عقل را منبع نمي داند، بلکه هيچ نقشي، چون تبيين و دفاع را نيز براي آن قائل نيست. ديگري هم فقط عقل را قبول دارد و معتقد است که با عقل، مي تواند همه يا لااقل عمده ي مباحث را حل کند. البته فلاسفه ي اسلامي، ادعاي فلاسفه ي يونان را نداشتند. يعني خصوصا در فقه قبول کردند که آيات و روايات همه کاره است و براي همين در بخش اعتقادات متمرکز شدند.

ديدگاه‌هاي ديگر : اين ديدگاه ها كه ذيل عنوان امر بين الامرين از آنها ياد مي كنيم، شامل طيف وسيعي مي‌شود: اشاعره، ماتُريديّه، معتزله، اماميه و گروه هاي ديگر. اشاعره - لااقل خود اشعري و اشاعره‌ي نخستين – هرچند عقل را منبع نمي دانستند، اما معتقد بودند که عقل، قدرت استنباط، تبيين، تنظيم و دفاع دارد. اشعري کتابي در استحسان خوض در مسائل اعتقادي نوشته است. در واقع او علم کلام را اثبات کرده است. در حالي که اهل الحديث، مخالف کلام هستند. ماتريديه نيز ادعا مي کردند که ما از وحي استفاده مي کنيم و با عقل تبيين و دفاع مي‌نماييم، اما عملا در بعضي موارد از عقل، به عنوان منبع استفاده کرده اند. معتزله ادعا مي‌کردند که عقل و وحي را با هم قبول دارند، اما در مواردي وحي را قبول مي‌کردند که عقل بتواند آن را تبيين و از آن دفاع کند. در غير اين صورت، وحي را کنار مي‌گذاشتند يا تاويل مي‌كردند مي‌توان گفت که معتزله در عقل افراطي بودند، البته نه به آن شکلي که فلاسفه اعتقاد داشتند. اما اماميه معتقدند که عقل و وحي، هر دو حجتند. هم عقل منبع است و هم وحي، اما به نوعي مرزبندي در اين بين اعتقاد دارند. يعني در يک سلسله از مسائل، عقل ميدان دار است، مثل اثبات خدا، اثبات نبوت و صفات خداوند. و بعد از آن، وحي ميدان دار است، البته نه آن طور که عقل تعطيل شود؛ عقل آن جا دفاع و تبيين مي‌کند، ولي منبع نيست. اين ديدگاه متکلمين است.

ديدگاهي که بنده مطرح مي کنم، ديدگاه تعامل است. ديدگاه تعامل در ذيل همين امر بين الامرين قرار دارد، اما هيچ کدام از آن ديدگاه ها نيست. يعني ما معتقديم که اساسا نمي توان بين قلمرو عقل و وحي مرزبندي برقرار کرد. از نظر ما، در جريان درك و فهم حقايق هر دو منبع اند. عقل غير از منبع بودن، هم دفاع مي کند و هم تبيين و تنظيم. يعني از اولين قدم تا آخرين قدم، هم وحي مي‌تواند و هم عقل، و اين دو با هم تعامل دارند. منتهي در حوزه‌هاي مختلف، اين تعامل متفاوت است.

خداوند متعال در قرآن کريم مي‌فرمايد:

يؤتي الحکمة من يشاء و من يؤت الحکمة فقد اوتي خيرا کثيرا و ما يذّکر الا اولوالالباب.[10]

خداوند حکمت را به هر کسي که بخواهد عطا مي کند و البته به هر کسي هم که حکمت بدهد، خير کثيري به او داده است، يعني حکمت، خير کثير است. اما کسي به جز صاحبان عقل و خرد متذکر نمي‌شود. در واقع به سه نکته اشاره دارد. اول اين که خداي متعال حکمت مي دهد. دوم اين که عقل مي‌فهمد. سه ديگر اين که متذکر مي‌شود. اکنون با نکته ي سوم کاري نداريم و شايد بعدا در مورد آن توضيح دهيم. پس حکمت از يک طرف، موهبتي الهي است و از طرف ديگر، عقل آن را مي‌فهمد. پس حکمت هم وحياني است و هم عقلاني. جالب است که کلمه‌ي "حکمت" در بعضي از احاديث ما به "وحي" و در بعضي ديگر از روايات ما به "عقل" تفسير شده است. يعني حکمت در تعامل عقل و وحي به دست مي آيد. اکنون اين بحث را در سه قسمت توضيح مي دهيم.

قسم اول، بحث اثبات خدا و نبي است. همه قبول دارند که اين بحث، کاملا عقلي است، زيرا تقدم با عقل است و عقل بايد خدا و پيامبر را اثبات کند. در نتيجه وحي با عقل اثبات مي شود و وحي هم نمي تواند حرفي ضد عقل بزند. اين امري مشخص است. اما آيا وحي در شناخت خدا و نبي، هيچ نقشي ندارد؟ قرآن مي فرمايد:

ان في خلق السماوات و الارض و اختلاف الليل و النهار لآيات لاولي الالباب. [11]

به عقل تذکر مي دهد. مي فرمايد اي عقلا! در آسمان و زمين و نظم آنها دقت کنيد و به خداي يکتا برسيد. با عقلتان برسيد. پس اين مطلب گرچه عقلي است، اما وحي هم نقش دارد.

اگر به واقعيات نگاه کنيم، بحث روشن تر مي‌شود. وضعيت جامعه‌ي زمان پيامبر… چگونه بود؟ مگر ما نمي‌گوييم که اثبات وجود خدا، عقلي است؟ مگر نمي گوييم که نظم دلالت بر ناظم مي‌کند؟ توحيد هم که چيز روشني است. پس چرا مردم آن جامعه بت پرست بودند؟ علي رغم وجود اديان ابراهيمي، مردم بت مي‌پرستيدند. شايد بگوييد که مردم زمان پيامبر…، چيزي سرشان نمي‌شده است. ارسطو و افلاطون چه؟ آنان که مي فهميدند. ابن رشد معتقد است كه در تاريخ بشريت از ابتداي خلقت تا انتهاي آن، کسي بالاتر از ارسطو در عقل نيامده و نخواهد آمد. اين ديگر اعتراف فلاسفه است. ابن رشد حتي مي گويد فورفوريوس اشتباه کرد که ايساغوجي را نوشت، زيرا اگر لازم بود، خود ارسطو مي‌نوشت. اکنون ببينيد ارسطو در بحث خدا و توحيد، در کتاب متافيزيک - که ترجمه هم شده است – چه مي گويد. ارسطو پس از بحث هاي بسيار، به 54 يا طبق يک نظر ديگر به 49 خدا مي رسد! آخر هم همين 49 خدا را تأييد مي کند!! و پس از همه‌ي اين‌ها، مي‌گويد که من آخرش هم نفهميدم، اميدوارم انديشمنداني قوي‌تر از من بيايند و بگويند که خدا چند تاست!!! [12]

جالب‌تر آن که ادامه مي‌دهد و مي‌گويد: معلوم مي‌شود پيشينيان ما که راجع به خدايان بحث مي‌کردند، حرف حکيمانه مي زدند. اشکال اين است که به اين‌ها پيرايه بستند. گفتند اين‌ها مثل انسان‌ها ازدواج مي‌کنند و بعضي هايشان مثل حيواناتند. اگر اين‌ها را کنار بگذاريم، معلوم مي شود که اصل مطلب خدايان حکيمانه است!!!![13]

اين عقل ارسطو و اين هم توحيدش. در فلسفه‌ي استادش- افلاطون - هم که معلوم نيست "خير مطلق" خداست يا" صانع" (دميوژ). در جايي هم مي‌گويد که ما دو خدا داريم!! يکي خداي عالم محسوسات يا جزئيات که همان "صانع" و "دميوژ" است، يکي هم خداي عالم معقولات يا کليات که "خير مطلق" است!!

مگر موضوع توحيد و اثبات خدا، عقلي نبود؟ پس چرا عقلا اين موضوع عقلي را نمي‌فهمند؟ پس مي بينيد که پيامبران، حتي در آن قدم اول هم نقش دارند. آنها تذکر دادند و الآن همه ما مي‌فهميم. مي‌دانيم که نظم جهان، دلالت بر ناظم مي کند. خدا نيز بايد يکتا باشد، و اگر کثير باشد، اشکال پيش مي‌آيد:

لو کان فيهما آلهة الا الله لفسدتا. [14]

مطلق بودن و بي نهايت بودن خدا در سنخ خودش، جايي براي خدايان ديگر باقي نمي گذارد. نه اين که جايي براي مخلوق باقي نمي گذارد. چون ما قائل به توحيد هستيم، قائل به تباين هستيم. اين ها مطالب بسيار روشن و عقلي براي ماست. از اين رو عقلي است که اگر تعبدي باشد، دور پيش مي‌آيد. يعني خدا بگويد: من وجود دارم، چون من مي گويم.

اما با نگاه به تاريخ، مي بينيم که بشر، همين مطلب بسيار روشن را نفهميد. اما وقتي پيامبران آمدند، فهميد. پس گرچه اين مطلب عقلي است و عقل تقدم دارد، اما بايد اين واقعيات را هم در کنارش ببينيم. چطور در بحث اثبات خدا، به ارسطو و ابن سينا مراجعه مي کنيم که دلائل شان را ببينيم، بياييد به پيامبر… هم مراجعه کنيم. نه از روي تعبد، بلکه براي اين که استفاده کنيم. پيامبران با عقلا صحبت مي کنند. منطق پيامبران عقل است. پيامبر با عاقل طرف است. لذاست که در قرآن کريم، آيات متعددي را مي بينيد که پس از بيان مطلب، مي فرمايد: چرا تعقل نمي کنيد؟ پس روشن شد که در همين بخش اول - که قطعا هم عقلي است - اگر وحي کمک نکند، امثال ارسطو و افلاطون پديد مي آيد، چه برسد به مشرکان!

قسم دوم خود به دو قسمت تقسيم مي شود: امور تعبدي و امور غيرتعبدي.

امور غير تعبدي؛

اکثر مسائل اعتقادي از اين قبيل است، مانند جبر و اختيار. نگاهي به تاريخ بيندازيد. اگر خودمان را فريب ندهيم و واقعيات تاريخي را ببينيم، پي‌مي‌بريم که متفكران غالباً يا جبري‌اند يا تفويضي، الاشذّ و ندر. مي توانيم در اين موضوع کتاب بياوريم، عبارت بخوانيم و بحث کنيم. به قول ائمه‰: باب البحث ممکن و طلب المخرج موجود.[15]

وقتي اهل بيت‰ فرمودند: "أمر بين الأمرين" ما آن را ياد گرفتيم. واقعا فهميده ايم. هم جواب جبري ها را داريم و هم جواب تفويضي ها را. اگر الآن که مطلب را ياد گرفته‌ايم، همه‌ي آيات و روايات را کنار بگذاريم، يعني فرض کنيم که هيچ آيه‌اي و روايتي نبود، باز هم مطلب براي ما روشن است. چون به آن رسيده ايم. هم برايمان وجداني شده است و هم جواب عقلي اش را پيدا کرده ايم. اين کار را وحي انجام داده است. اما وحي، عقل را خطاب قرار داده است. عقل را به همان چيزي که دارد، رسانده است. براي همين فرمود: و ما يذّکر الا اولوا الالباب، يا به تعبير اميرالمؤمنينu: و يثيروا لهم دفائن العقول. [16] دفينه را که ايجاد نمي کنند. دفينه هست، اما در زير خاک است. اين را اثاره مي کنند. از زير خاک در مي آورند.

امور تعبدي؛

در امور تعبدي هم که همه قائل به وحياني بودن و غيب بودن آن هستند، عقل نقش دارد. اولا عقل مي‌فهمد. استنباط مي‌کند. استنباط، کاري عقلي است. بايد عام و خاص کند، مطلق و مقيد کند، اجتهاد کند. نه به صورت اخباري و اهل الحديثي مانند مالک بن انس. بايد اجتهاد استنباطي کند. بايد جواب شبهات را بدهد و رد اشکالات کند. در ثاني خود اين هم عقلي است، زيرا وحي را عقل اثبات کرده است. به قول مرحوم استاد آيت الله ملکيŠ شاگرد مرحوم استاد ميرزا مهدي اصفهانيŠ، اصلا تعارض عقل با وحي، تعارض عقل با عقل است، چون که همين عقل، وحي را اثبات کرده است.

در اين موارد، عقل مي‌يابد که مطلب ضد عقل نيست. يعني مثل مورد اول و دوم نيست که عقل بفهمد و به مطلب برسد. عقل نمي تواند پل صراط را در روز قيامت ببيند. اما مي فهمد که اين ديدگاه، اين نظام حقوقي و حتي اين فقه، معقول است. يعني مي تواند از آن دفاع کند.

جمع بندي

عقل و وحي در بحث هاي اعتقادي و حتي غير اعتقادي، از اولين تا آخرين قدم، با هم تعامل مي‌کنند. منتهي در هر قدمي، به صورت خاصي. مثلا بحث اثبات خدا با بحث تعبديات فرق دارد. در موضوع اثبات خدا که بحثي عقلي است، وحي کمک مي‌کند تا عقل به آن چه که دارد، توجه پيدا کند. اما در بحث تعبديات، اين تعامل به شکل ديگري است. در اين قسمت، وحي مطلب را بيان مي‌کند و عقل کمک مي کند، يعني مطلب را تبيين مي کند، مي فهمد، دفاع مي کند و به شبهاتش پاسخ مي‌دهد.


مطالب مرتبط